کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

واکسن 18 ماهگی

  روز دوشنبه ٢٧ شهریور ماه کیانا خانوم واکسن ١٨ ماهگیش رو زد. عصر بردمش بیرون چون حسابی حوصله اش سر رفته بود. اما شب این قدر بی حال بود که اصلا دوست نداشت از جاش تکون بخوره. مامان هم از اینکه می دید دخترش داره درد می کشه حسابی ناراحت بود و دست آخر نتونست طاقت بیاره و بعد از اینکه کیانا خانوم رو خوابوند خودش هم گریه کرد. تو تمام عشق زندگی منی عزیزم. خدا کنه زودتر تبت قطع بشه و حالت خوب بشه و شیطونیات رو شروع کنی . ...
28 شهريور 1391

پذیرایی از مهمان

  روز چهارشنبه ٢٢شهریور ماه عمو عباس و زن عمو طاهر شام مهمان ما بودند. زن عمو طاهر زحمت کشیده بود و یک جفت کفش خیلی قشنگ برای کیانا خانوم گرفته بود. کیانا از دیدن کفشها خیلی ذوق کرد. عمو عباس رفت توی حیاط که دستهاش رو بشوره کیانا سریع رفت جلوی چوب لباسی وایستاد و هی می گفت مامان مامان و به بالا اشاره می کرد. رفتم بغلش گرفتم که ببینم چی می خواد البته حدس می زدیم . دیدیم که حوله رو برداشت و همین که عمو اومد توی خونه حوله رو بهش داد. خیلی بامزه بود. فدای دختر نازم بشم من. دوباره خانوم خانمها اشاره کرد به کمد. در کمد لباسها رو باز کردم گفت نه در کمد ظرفها رو باز کردم دیدم گفت شکلات، شکلات رو برداشت و برد برای عموش . جیگرتو مامان...
25 شهريور 1391

دلتنگ کیانا

  هر روزی که می یام سرکار انگار تمام قلب و روحم رو می ذارم و میام. این قدر دلم برای کیانا تنگ می شه که تمام فکر و ذکرم پیش دختر نازم است. خدایا چقدر این در حق من لطف کردی که دختر به این زیبایی به من عطا کردی. اصلا باورم نمی شه که کیانا این قدر شیرین شده باشه. از وقتی که می رم خونه تمام لحظاتم رو با دختر گلم می گذرونم و این جز بهترین لحظات زندگی من است. کیانا به وسایل من خیلی حساسه و اصلا اجازه نمی ده که کسی به وسایل من دست بزنه . اگر بابایی گوشی من رو برداره سریع می ره ازش می گیره و با لبخند به من می ده واقعا لذت می برم که این قدر من رو دوست داره. مخصوصا به کیف من خیلی حساسه و اگر حتی مامانی هم برداره می ره با عصبانیت ازش می گیره...
21 شهريور 1391

مامان مانو دد

  دختر نازم کیانا خانوم این روزها که زبون باز کرده خیلی شیرین تر از قبل شده. اصلا باورم نمی شه که این قدر کارهای بامزه انجام بده. روز پنج شنبه از صبح تا شب خونه بودیم و کیانا خانوم خیلی حوصله اش سررفته بود، غروب رفت جلوی چوب لباسی وایستاد و مانتوی من رو کشید و گفت مامان مانو دد یعنی اینکه مامان مانتو بپوش با هم بریم بیرون . این قدر از حوشحالی جیغ کشیدم و بوسیدمش و فقط دوست داشتم بخورمش.
12 شهريور 1391
1